نمی دانم....



اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم...

اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم...

اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم...

اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.

وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که

خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد.

پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.

هی با خود فکر می کنم ،

چگونه است که ما ، در این سر دنیا ،

عرق می ریزیم و وضع مان این است و

آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند

و وضع شان آن است! ...

 نمی دانم ،

مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن ....



قــــــــــــــــلاب ماهی گیری




ماهی ها چقـــــــــدر اشتبـاه می کنند!!!

قلاب عـلامت کدامین سوال است که بدان  پاسخ می دهند؟؟؟؟؟؟؟

آزمون زندگی ما  پر از قلابهاییست که وقتی اسیر طعمه اش

 می شویـم تازه می فهمیم که ماهی ها

بــــــــــــی تقصیـــــــــــرند.........


خوش خیال کاغذی!





دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت....


چشمها را باید شست !!!






سهراب : گفتی چشمها را باید شست !
شستم ولی.....
گفتی جور دیگر باید دید!
دیدم ولی.....
گفتی زبر باران باید رفت
رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :


دیوانه باران زده...



زنگی...تاس...!!!







زندگی تاس آوردن خوب نیست تاس بد را خوب بازی کردن است...!!!