من غریبه دیروز..
آشنای امروز و فراموش شده فردایم
پس در آشنایی امروز مینویسم تا در فردای تلخ جدایی به یاد آوری مرا
چون روزی بوده ام !!!!
خاطرم را به خاطر بسپار با مهر عشق
شاید فردا نباشم.
میان ماندن و نماندن
فاصله تنها یک حرف ساده بود
از قول من
به باران بی امان بگو :
دل اگر دل باشد ،
آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد.
عشق
نه با دوری
نه جدایی
نه بودن رقیب
نه گذر زمان
و نه هیچ چیز دیگر از بین نخواد رفت
به جز با سوال پرسیدن !
پ.ن:
اگه می خوای عاشق کسی بمونی زیاد ازش سوال نپرس اگه می خوای زیاد راجع به
آدم ها بدونی به جای عاشق شدن برو روانشناسی بخون ، تاریخ بخون... !
1
دو، سه سال بیشتر نداشت ، مادرش که حالا بعد از سال ها تدریس توی دانشگاه عضو هیات علمی هم شده بود وقت بیشتری داشت تا بیشتر باهاش سر و کله بزنه ،و پدرش بعد از گرفتن تخصص اش از اون ور آب، رفت و آمد هاش کم تر شده بود و هر وقت از سر پروژه های شرکت عمرانی اش بر می گشت سعی می کرد بیشتر وقتش رو با اون بگذرونه ، اول با پازل های اعداد و حروف فارسی و انگلیسی شروع شد ، در کنارش هم نقاشی ، سالها بعد که مهد کودک رفت همه فهمیده بودن بهتر از بقیه می تونه شعر ها رو حفظ می کنه و کاردستی درست کنه ، حالا همه فهمیده بودن که اون باهوشه ! توی بهترین مدرسه ابتدایی شهر ثبت نامش کردن ، حالا نمره های خوبش باعث دلگرمی خودش و خانواده اش شده بود ، دوران راهنمایی و دبیرستان رو با حمایت خانواده و تلاش خودش به بهترین نحو گذروند ، توی تمام این سالها فهمیده بود که هویتش با درس خوندن و نمره بالا گرفتن عجین شده ، همه اینو ازش می خواستن ، اصلا همه به همین شکل می شناختنش اون هم راضی بود ، سالی که کنکور داشت در کنار استعداد و تلاش خودش چندین نوع کتاب و کلاس و آزمون آزمایشی رو اضافه کرد و موفق شد یه رتبه عالی بیاره ، دوره کارشناسی که تموم شد ، پدر و مادرش تصمیم گرفتن به خاطر پسر با استعدادشون و فراهم کردن زمینه مناسب برای رشد و پیشرفتش از ایران مهاجرت کنن ، چند ماهی طول کشید تا اقامت امریکا جور شد ، بعد از چند سال دکتری اش رو گرفت ، حالا همه توی تلویزیون دیده بودنش ، توی روزنامه ها و مجلات علمی ، یا توی اینترنت درباره اش خونده بودن ، "جوان نابغه ایرانی" !
2
چند سال بعد از اینکه به دنیا اومد مادرش از دنیا رفت ، پدرش معتاد بود و خیلی زود همه چیز رو دود کرد و فرستاد هوا ، مجبور شد مدرسه رو رها کنه ، رفت دنبال کار ، شاگردی ، دستفروشی ، کارگری ….
اما کفاف نمی داد ، دست کم واسه سیر کردن شکم خواهری که پدر معتادش اصلا حواسش بهش نبود
یه روزی یکی اومد سراغش و یه پیشنهاد خوب بهش داد ، در قبال رسوندن چند تا بسته به صاحب هاشون پول مناسبی گیرش میومد ، چند ماهی ادامه داد ، حالا می تونست واسه خودش و خواهرش هر لباس و خوراکی که دوست داشتن بخره ، همه دلخوشی اش شده بود داداشی گفتن خواهرش و لبخندی که موقع دیدن خوراکی ها و لباس ها و اسباب بازی ها می زد ، یه روز ورق برگشت ، گیر پلیس ها افتاد ، بعدش هم زندان
وقتی اومد بیرون فهمید پدرش خواهرش رو توی 15 سالگی به یه گردن کلفت شوهر داده تا موادش تامین بشه
،دختر همسایه ای هم که سالها به امید دیدن نگاهش راهش رو به کوچه بغلی کج می کرد حالا دیگه شده بود زن یه آقا مهندس کار درست بالا شهری که دیگه اگه باد هم کلاهش رو توی اون کوچه می انداخت واسه برداشتنش بر نمی گشت
رفت دنبال کار ، اما چه کاری؟ با کدوم سرمایه؟ هر جا هم می فهمیدن قبلا زندان بوده جوابش می کردن
خیلی مقاومت کرد تا سراغ کسی که هم بندی هاش توی زندان بهش معرفی کرده بودن نره ، اما دیگه چاره ای نمونده بود
خیلی اتفاق های دیگه افتاد تا اون روز ….
....تا اون روز که صبح بیدارش کردن و گفتن پاشو وقتشه تا وقتی که با چشم های بسته صدای سوت و کف جمعیت رو می شنید ، تا وقتی که طناب رو دور گردنش احساس کرد تا وقتی که صدای چرثقیل رو شنید تا وقتی که دیگه هیچی نشنید…..
0
اینا چند تا پرده کوتاه از داستان زندگی آدم ها بود ، همه ما هم داستانی داریم ، شاید نه به شیرینی داستان اول و نه به تلخی داستان دوم ، اما فراموش نکن سهم بزرگی از چیزی که هر کدوم از ما هستیم هیچ ربطی به خودمون نداره ، گاهی کافی بود به جای خونه ای که توش متولد شدیم توی خونه همسایه به دنیا می اومدیم ، اون وقت ممکن الان در حال دستفروشی توی محله های پایین شهر بودیم یا توی دفتر یه شرکت تجاری لوکس بالای شهر نشسته بودیم و سود این ماه سرمایه گذاری هامون رو حساب می کردیم
پس نه خودت و نه هیچ کس دیگه رو به خاطر چیزی که هست سرزنش نکن ، خودت رو به خاطر موقعیتی که داری موفق تر از دیگران یا نسبت به دیگران عقب تر و شکست خورده نبین !
پی نوشت :
آلبرت انیشتین :
من جبرگرایی هستم که وادار شدم به گونه ای رفتار کنم که انگار اختیار وجود دارد. زیرا اگر می خواهم در جامعه ای متمدن زندگی کنم باید رفتاری مسئولانه داشته باشم.
میدانم که از نظر فلسفی یک قاتل مسئول جرایم خود نیست.اما ترجیح می دهم با او چای ننوشم...
فعالیت های من بوسیله ی نیروهای مختلفی که هیچ کنترلی بر آن ها ندارم تعیین میشود. پیش از همه توسط قیود اسرار آمیزی که طبیعت آنها ضرورت زندگی را تدارک دیده است .
هنری فورد ممکن است آن را ندای درون بداند...سقراط آن را اهریمن خطاب می کند...هر کس با روش خود این حقیقت را بیان میکند که انسان آزاد نیست... همه چیز از قبل تعیین شده.از طریق نیروهایی که بر آن هیچ کنترلی نداریم...
"البته و شاید متفکران مذهبی ...یعنی کسانی که با توجه به اصالت خاصی سخن می گویند... با این بیانات مخالف باشند . اما این که همه چیز از قبل تعیین شده است؛ منظور کلیات است نه جزئیات...مثلا یک کارخانه ی سازنده ی خودرو از قبل یک چارچوب کلی برای خودرو انتخاب میکند."
وقتی میخوای یه پله بالاتر بری
اولین کار و گاهی حتی تنها کاری که باید انجام بدی " ترک کردن" پله ای هست
که روش وایسادی...خیلی بدیهی و ساده است اما معمولا همه یادمون میره
انتظار داریم همچنان روی پله ای که هستیم ایستاده باشیم یه پله هم بالا بریم !
انتظار داریم همین شرایط زندگی رو توی روابط مون ، روزمره گی هامون ، باید
و نباید هامون و اولویت هامون حفظ کنیم و به شرایط بهتر هم برسیم !
واسه همینه که نمیشه
اول باید شخم بزنی ! بعد دونه بکاری...
گاهی تنها فرق یه آدم برنده و یه آدم بازنده اینه که برنده می دونه به چی فکر کنه و به چی فکر نکنه
برعکس بازنده که به هر چیزی که باید ، فکر نمی کنه و به هر چیزی نباید ، فکر می کنه !
به بعضی چیزها فکر نکن خواهی دید که نابود میشن !
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی