نمی دانم....



اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم...

اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم...

اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم...

اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.

وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که

خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد.

پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.

هی با خود فکر می کنم ،

چگونه است که ما ، در این سر دنیا ،

عرق می ریزیم و وضع مان این است و

آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند

و وضع شان آن است! ...

 نمی دانم ،

مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن ....



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد